پاییـــزِ پُر رَنگــ...!



بعد از.چند روز شده؟ بیشتر از یه ماهه.

بعد از بیشتر از یه ماه قرنطینه، انگار دیگه کم کم باهاش به صلح رسیدم!

دیگه برام مهم نیست بیرون نرم.کافه ها و رستورانا هم که بسته ان اصلا.

واسه هر کی هم دلم تنگ شه، یه تماس تصویری و خوبی چه خبر و تامام.

البته که دلم پیتزا و چیز برگر و اوووف علی الخصوص ازون ساندویچای کثیف ال ای میخواد!

ولی خب بدونِ اونا هم سر میشه.

یه نظمی دادم به روزام که خودمم در عجبم.

این هفته ی آخر هر روز صبح پیاده روی و دوی صبحانه داشتم.

با رعایت نکات بهداشتی و الکل و فاصله گذاری اجتماعی و این الم شنگه ها!

با این توخونه موندن ها وزن که کم نمیکنم، حداقل اینجوری اضافه هم نمیکنم!

خلاصه بعدشم قهوه و نون پنیرمو میخورم میرم سر درسای کلاس زبان آنلاین!

آخر شبا هم با خانواده میشینیم پای فیلم های هالیوودی

خلاصه که از نظر من این دوران پسندیده شده.

ولی میدونین؟ مطمئنم تو همین روزایی که من باهاش به صلح رسیدم، تموم میشه قرنطینه و باز منم و بی برنامگی و دویدن دنبال کارهام و نداشتنِ وقت واسه فیلمام:(


این روزا حتی بیشتر از سلام از کلمه ی قرنطینه استفاده میکنم.

نمیدونم شاید میخوام یادم بمونه چه دوران غریبی رو گذروندیم!

____________

مامان میگه دیگه خسته شدم میخوام برم بیرون.

خونه و اینا نه! میخوام بزنم به در و دشت!

.

میفهممش.منم دلم برای طبیعت تنگه.ولی مخالف اکید قرنظینه شکنی ام!

حالا میگه خواستی بیا نخواستی نیا.

نمیرم.

بعد از این همه فکر کنم بهتره چند ساعتی دور باشیم از هم!

آخه نمیدونین که.

من و مامان سنگ چخماخیم(flint) تو این روزا.

از بغل هم رد میشیم جرقه پرتاب میکنیم!

_____________

پی اس: بالاخره shining رو دیدم.

جلوه های ویژه درسته اون موقع اونقدر پیشرفت نکرده بوه.

ولی بی امکانات قلبم رو به تپش انداخت این فیلم!


همونطور که تولد ها برای خودشون قصه های عجیب و جالب و شاد و غمگین دارند،

مرگ ها هم قصه هایی دارند.

مشتاقِ دیدنِ مرگ ها نیستم اما هر بار.هر حَیَوان.هر انسان.میمیره یا از نظرِ خودم همیشگی میشه.داستانی گفته میشه که ای کاش نوشته میشد.

همیشه افرادی هستند که تعریف میکنند مرحوم خودش احساس کرده بود.

همیشه افرادی هستند که خواب های صادقه ای دیدند.

همیشه افرادی هستند که.

همیشه.

آدم رو به فکر وادار میکنند این ها.

فکر به دلیل.

فکر به مقصد.

عزاداری برای فردِ داغ دیده واجب و اساسیه.

که اگر نکنه، قلبش مچاله میشه زیرِ بغض و فشار.

اما یه وقت هایی هم سکوت و فکر کردن، نه به خاطراتِ گذشته، بلکه به آینده میتونه مفید باشه.

مرگ همیشه منفی نیست.

گاها میتونه حتی از تولد هم زیبا تر باشه.

 

"مرگ های زیبا قابل ستایش اند"


میگه انتظاراتت از یه دوست چیه؟

میگم هیچی!

میبینم که گیج شده.

میگم‌ باورکن هیچی. دوست مفهومش واسه من هنوزم در حد پیش دبستانی و اون زمان‌هاست. بریم با هم یه بستنی بگیریم بخوریم.یکم قدم بزنیم حرف بزنیم.یا حالا تو این مورد ذرت مکزیکی بخوریم.فرقی نداره!

میخنده. میگه آخه من الان اصلا آمادگیشو ندارم. میدونم عجیبه ولی اصلا با پیدا کردن دوست جدید احساس راحتی نمیکنم. الان نمیتونم اونقدری که از خودم انتظار دارم دوست خوبی باشم. مثلا.نمیدونم. اگه یه روز حالت خوب نباشه، من نمیدونم چیکار باید بکنم! اصلا اگه نتونم اون چیزی که تو از دوست انتظار داری باشم؟ اون وقت چی؟

نفسمو میدم بیرون. من واقعا هیچ انتظاری از دوستم ندارم.اصلا هر چقدر که میتونی باش.هرچقدر که راحتی. الان من فقط به یه دلیل اینجام.اونم اینه که همه‌ی اینا دو سال دیگه تموم میشه و حس کسی رو بهم میده که قراره دو سال بعد بمیره. من فقط نمیخوام اون زمان بگم که "حیف.کاش انجامش داده بودم!"

من فهمیدم که زندگی الانه.فقط الان.دارم سعی میکنم این "فهم" و این " درک" رو زندگی کنم.

من از هر چیز قبل و بعدش دست شستم. همون روزی که فهمیدم هیچ مسیری اونطور که من فکر میکردم پیش نمیره!

همون زمان، من حسابی برای انتظاراتم از زندگی عزاداری کردم. با تک تک پیش بینی ها خداحافظی کردم. اون نقطه‌ای که دوست داشتم صداش کنم خونه رو سوزوندم و اون آدمی که شاید روزی قرار بود توی خونه‌ام راهش بدم رو.اونو تبدیل کردم به یه موجود افسانه ای غیر ممکن که مطمئن بشم هیچوقت قرار نیست دستم بهش برسه.

تهش چیزی که آخرین گزینه‌ام برای گفته شدن بود رو به زبون آوردم.

من مجبورت نمیکنم. اگه میخوای باش. اگرم نمیخوای یا راحت نیستی، میتونی نباشی!

میگه ناراحت نشی ها!

میگم‌ باشه باشه میفهمم.ری‌ستش میکنیم به تنظیمات کارخونه.موفق باشی!

میره و من میخندم.حداقل تلاشم رو کردم. هرچند که یاد گرفتم آخر هر تلاش قرار نیست نتیجه‌ی دلخواه من حاصل بشه!


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها